صفحه شخصی مجید صابر   
 
نام و نام خانوادگی: مجید صابر
استان: گیلان - شهرستان: رشت
رشته: کارشناسی عمران - پایه نظام مهندسی: یک
شغل:  مجری طرح سدمخزنی پلرود
شماره نظام مهندسی:  11-300-0350
تاریخ عضویت:  1388/12/19
 روزنوشت ها    
 

 قحطی بخش عمومی

18

اوایل دهه شصت نوجوانی بیش نبودم، اما خوب به خاطردارم آن روزهایی را که تنها شامپوی موجود، شامپوی خمره ایی زرد رنگ داروگر بود. تازه آن را هم باید از مسجد محل تهیه می کردیم و اگر شانس یارمان بود و از همان شامپو ها یک عدد صورتی رنگش که رایحه سیب داشت گیرمان می آمد حسابی کیف می کردیم.
سس مایونز کالایی لوکس به حساب می آمد و ویفر شکلاتی یام یام تنها دلخوشی کودکی بود. صف های طولانی در نیمه شب سرد زمستان برای 20 لیتر نفت، بگو مگو ها سر کپسول گاز که با کامیون در محله ها توزیع می شد، خالی کردن گازوئیل با ترس و لرز در نیمه های شب.
روغن، برنج و پودر لباسشویی جیره بندی بود، نبود پتو در بازار خانواده تازه عروسان را برای تهیه جهیزیه به دردسر می انداخت و پو شیدن کفش آدیداس یک رویا بود. همه اینها بود، بمب هم بود و موشک و شهید و ... اما کسی از قحطی صحبت نمی کرد! یادم هست با تمام فشارها وقتی وانت ارتشی برای جمع آوری کمک های مردمی وارد کوچه می شد بسته های مواد غذایی، لباس و پتو از تمام خانه ها سرازیر بود. همسایه ها از حال هم با خبر بودند، لبخند بود، مهربانی بود، خب درد هم بود.

امروز اما فروشگاه های مملو از اجناس لوکس خارجی در هر محله و گوشه کناری به چشم می خورند و هرچه بخواهید و نخواهید در آنها هست. از انواع شکلات و تنقلات گرفته تا صابون و شامپوی خارجی، لباس و لوازم آرایش تا موبایل و تبلت، داروهای لاغری تا صندلی های ماساژور، نوشابه انرژی زا تا بستنی با روکش طلا، رینگ اسپرت تا... و حال با تن های فربه، تکیه زده بر صندلی ها نرم اتومبیل های گرانقیمت از شنیدن کلمه قحطی به لرزه افتاده به سوی بازارها هجوم می بریم. مبادا تی شرت بنتون گیرمان نیاید! مبادا زیتون مدیترانه ایی نایاب شود!
اشتهایمان برای مصرف، تجمل، پز دادن و له کردن دیگران سیری ناپذیر شده است.
ورشکسته شدن انتشارت، عقب افتادگی در علم و فرهنگ و هنر، تعطیلی مراکز ادبی فرهنگی و هنری و ... برایمان مهم نیست ولی از گران شدن ادکلن مورد علاقم مان سخت نگرانیم! ...
می شود کتابها نوشت... خلاصه اینکه این روزها لبخند جایش را به پرخاش داده و مهربانی به خشم. هرکس تنها به فکر خویش است به فکر تن خویش!
قحطی امروز قحطی انسانیت است قحطی همدلی قحطی عشق

سه شنبه 18 بهمن 1390 ساعت 09:51  
 نظرات    
 
مطلب کیانی زاد 19:47 سه شنبه 18 بهمن 1390
1
 مطلب کیانی زاد
باز هم عالی بید !

واقعا تاسف باره .
محمد مهدی مدرس نیا 21:22 سه شنبه 18 بهمن 1390
3
 محمد مهدی مدرس نیا
وچقدر در اینخصوص میشه مطلب نوشت ،درددل کرد ،افسوس خورد و خاطرات تلخ وشیرین را مرور کرد اما گمشده اصلی چیست؟؟؟!!
محسن امینی 21:25 سه شنبه 18 بهمن 1390
2
 محسن امینی
جانا سخن از زبان ما می‌گویی
مرتضی رستگاری 21:30 سه شنبه 18 بهمن 1390
0
 مرتضی رستگاری
موافقم
در ضمن تصویرسازی شما از دهه شصت بسیار عالی بود، یادآور خاطرات فراموش نشدنی، یادآوری روزهایی که کسی آرزوی تکرارش را ندارد
شهاب مظلوم 22:14 سه شنبه 18 بهمن 1390
2
 شهاب مظلوم
در کـارگـه کـوزه گـری بــودم دوش

دیـدم دو هزار کـوزه گـویا و خـموش

هــر یک به زبان حــال با مـن گفتند

کو کوزه گر و کوزه خر و کوزه فروش
عادل گودرزی 01:33 چهارشنبه 19 بهمن 1390
0
 عادل گودرزی
کم کم دارم به این واقعیت میرسم که هرچی زمان به جلو میره، فرهنگ و شهرنشینی و انسانیت مردم کشورمون بیشتر به جاهلیت نزدیک میشه :(
احسان درفشی 01:55 چهارشنبه 19 بهمن 1390
0
 احسان درفشی
خدا شما را محفوظ بدارد
خدا به شما خیر بده
روحم رو شاد کردید
واقعا ممنونم
خدا ازتون قبول کنه
خدا عاقبت همه ما رو هم ختم به خیر کنه
عبدالرضا هادیفر 11:15 چهارشنبه 19 بهمن 1390
1
 عبدالرضا هادیفر
با تشکر از مطالب ارزنده جناب مهندس صابر . در تکمیل فرمایشاتتان باید بگویم در شهر ما بعضی وقتها آن شامپوی خمره ای داروگر را با یک پسوند و ضمیمه ای ( مانند تن ماهی یا کمپوت آلبالو و ... ) می دادند . یادم نمی رود اون شبی که تا صبح ساعت 5 درزمستان سرد تو صف نفت ایستادم و هنوز هم به خدا احساس میکنم کرخی پاهایم از آن تاریخ است . ممنون آقای مهندس چند لحظه به سی سال قبل رفتم .
سید ابراهیم موسوی نژاد 11:59 چهارشنبه 19 بهمن 1390
0
 سید ابراهیم موسوی نژاد
بسیار عالی بود
مطلب کیانی زاد 12:01 چهارشنبه 19 بهمن 1390
1
 مطلب کیانی زاد
زان پیش که نام تو ز عالم برود
می خور که چو می بدل رسد غم برود
بگشای سر زلف بتی بند به بند
زان پیش که بند بندت از هم برود.


اکنون که ز خوشدلی بجز نام نماند
یک همدم پخته جز می خام نماند
دست طرب از ساغر می باز مگیر
امروز که در دست بجز جام نماند.


افسوس که نامه جوانی طی شد
وان تازه بهار زندگانی طی شد
حالی که ورا نام جوانی گفتند
معلوم نشد که او کی آمد کی شد.


افسوس که سرمایه ز کف بیرون شد
در پای اجل بسی جگر ها خون شد
کس نامد از آن جهان که پرسم از وی
کاحوال مسافران دنیا چون شد


فردا علم نفاق طی خواهم کرد
با موی سپید قصد می خواهم کرد
پیمانه عمر من به هفتاد رسید
این دم نکنم نشاط کی خواهم کرد.



عمرت تــا کـی بـه خودپرستی گــذرد
یا در پـی نـیستی و هستی گــذرد
می خور که چنین عمر که غم در پی اوست
آن بـه کـه بخواب یا به مستی گذرد.



تا زهره و مه در آسمان گـشت پدید
بـهتر ز می ناب کـسی هـیچ ندید
من در عجبم ز می فروشان کایشان
زین به که فروشند چه خواهند خرید.


تا خاک مرا به قالب آمیخته اند
بس فتنه که از خاک بر انگیخته اند
من بهتر از این نمی توانم بودن
کز بوته مرا چنین برون ریخته اند.


امشب می جام یـک منی خواهم کرد
خود را به دو جام می غنی خواهم کرد
اول سه طلاق عقل و دین خواهم کرد
پس دختر رز را به زنـی خواهم کرد.



چون مرده شوم خاک مرا گم سازید
احوال مــرا عبرت مــردم سازید
خاک تن من به باده آغشته کنید
وز کـالبدم خشت سر خم سازید.
مطلب کیانی زاد 12:01 چهارشنبه 19 بهمن 1390
0
 مطلب کیانی زاد
آورد به اضطرارم اول به وجود
جز حیرتم از حیات چیزی نفزود
رفتیم به اکراه و ندانیم چه بود
زین آمدن و بودن و رفتن مقصود.


این قـافـله عـمر عجب می گذرد
دریاب دمی که با طرب می گذرد
ساقی غم فردای حریفان چه خوری
پیش آر پیاله را کـه شب می گذرد.


گویند بهشت و و حور عین خواهد بود
وآنجا می ناب و انگبین خواهد بود
گر ما می و معشوقه گزیدیم چه باک
آخر نه به عاقبت همین خواهد بود.


گویند بهشت و حور و کوثر باشد
جوی می و شیر و شهد و شکر باشد
پر کــن قـدح بـاده و بـر دستم ده
نـقدی ز هزار نـسیه بـهتـر باشد.


یک قطره آب بود و با دریا شد
یک ذره خاک و با زمین یکتا شد
آمد شدن تو اندرین عالم چیست؟
آمد مگسی پدید و ناپیدا شد.


آنان که محیط فضل و آداب شدند
در جمع کمال شمع اصحاب شدند
ره زین شب تاریک نبردند به روز
گفتند فسانه ای و در خواب شدند.


با یار چو آرمیده باشی همه عمر
لذات جهان چشیده باشی همه عمر
هم آخر کار رحلتت خواهد بود
خوابی باشد که دیده باشی همه عمر.


از جمله رفتگان این راه دراز
باز آمده ای کو که به ما گوید باز
هان بر سر این دو راهه از سوی نیاز
چیزی نگذاری که نمی آیی باز.


لب بر لب کوزه بردم از غایت آز
تا زو طلبم واسطه عمر دراز
لب بر لب من نهاد و می گفت به راز
می خور که بدین جهان نمی آیی باز.


در کـارگـه کـوزه گـری بــودم دوش
دیـدم دو هزار کـوزه گـویا و خـموش
هــر یک به زبان حــال با مـن گفتند
کو کوزه گر و کوزه خر و کوزه فروش.
مطلب کیانی زاد 12:02 چهارشنبه 19 بهمن 1390
0
 مطلب کیانی زاد
خیام اگر ز باده مستی خوش باش
با لاله رخی اگر نشستی خوش باش
چون عاقبت کار جهان نیستی است
انگار که نیستی چو هستی خوش باش.



ایـام زمـانه از کسی دارد ننگ
کــو در غـم ایـام نـشیند دلتـنگ
می خور تو در آبگینه با ناله چنگ
ز آن پیش که آبگینه آید بر سنگ.


صبح است دمی بر می گلرنگ زنیم
وین شیشه نام و ننگ بر سنگ زنیم
دست از امل دراز خـود بـاز کشیم
در زلف دراز و دامن چنگ زنیم.


من بی می ناب زیستن نـتـوانم
بی باده کشید بار تن نـتـوانم
من بنده آن دمم که ســاقی گـوید
یک جام دگر بگیر و من نتوانم.



در پای اجل چو من سرافکنده شوم
وز بیخ امید عمر بـرکنده شوم
زینهار گلم بجز صراحی نـکنید
باشد که ز بوی می دمی زنده شوم.


ای صاحب فتوا ز تو پر کارتریم
با این همه مستی ز تو هُشیار تریم
تو خون کسان خوری و ما خون رزان
انصاف بـده کـدام خونخوار تریم؟


چـون نیست مـقام ما درین دهـر مـقیم
پس بی می و معشوق خطایی است عظیم
تـا کـی ز قدیـم و مـحدث امـیدم و بیـم
چون من رفتم جهان چه محدث چه قدیم.


گــر مــن ز می مغانه مـستم هستم
گر کافر و گبر و بت پرستم هستم
هر طایفه ای بمن گــمـانی دارد
من زان خودم چنان که هستم هستم.


تا دست به اتفاق بر هم نزنیم
پایی ز نشاط بر سر هم نزنیم
خیزیم و دمی زنیم پیش از دم صبح
کاین صبح بسی دمد که ما دم نزنیم.


من ظاهر نیستی و هستی دانم
من باطن هر فراز و پستی دانم
با این هـمه از دانش خود شرمم باد
گـر مرتبه ای ورای مستی دانم.
مطلب کیانی زاد 12:02 چهارشنبه 19 بهمن 1390
0
 مطلب کیانی زاد
یک چند به کودکی به استاد شدیم
یک چند ز استادی خود شاد شدیم
پایان سخن شنو که ما را چه رسید
چون آب بر آمدیم و چون باد شدیم.


بر مفرش خاک خفتگان می بینم
در زیر زمین نهفتگان می بینم
چندان که به صحرای عدم می نگرم
ناآمدگان و رفتگان می بینم.


ای دوست بیا تا غم فردا نخوریم
وین یکدم عمر را غنیمت شمریم
فردا که ازین دیر کهن در گذریم
با هفت هزار سالگان سر بسریم.


گاویست بر آسمان قرین پروین
گاویست دگر نهفته در زیر زمین
گر بینایی چشم حقیقت بگشا
زیر و زبر دو گاو مشتی خر بین.



گر بر فلکم دست بدی چون یزدان
برداشتمی من این فلک را ز میان
از نو فلک دگر چنان ساختمی
کازاده بکام دل رسیدی آسان.


رندی دیدم نشسته بر خنگ زمین
نه کفر و نه اسلام و نه دنیا و نه دین
نی حق نه حقیقت نه شریعت نه یقین
اندر دو جهان کرا بود زهره این.


بر خیز و مخور غم جهان گذران
خوش باش و دمی به شادمانی گذران
در طـبع جـهان اگــر وفـایی بودی
نوبت بـه تو خود نیامدی از دگـران.


از تن چو برفت جان پاک من و تو
خشـتی دو نـهند بر مغـاک مـن و تو
و آنــگه برای خشت گــور دگران
در کـالبدی کـشند خـاک من و تو.


اسرار ازل را نه تو دانی و نه من
وین حرف معما نه تو خوانی ونه من
هست از پس پرده گفتگوی من و تو
چون پرده برافتد نه تو مانی و نه من.


از آمدن و رفتن ما سودی کو
وز تار وجود عمر ما پودی کو
در چنبر چرخ جان چندین پاکان
می سوزد و خاک می شود دودی کو.
مطلب کیانی زاد 12:03 چهارشنبه 19 بهمن 1390
0
 مطلب کیانی زاد
آن قصر که بر چرخ همی زد پهلو
بر درگه او شهان نهادندی رو
دیدیم که بر کنگره اش فاخته ای
بنشسته همی گفت که کوکو کوکو؟


از درس عـلوم جمله بـگریزی به
وانـدر سـر زلف دلـبر آویزی به
زآن پیش که روزگار خونت ریزد
تو خون قنینه در قدح ریزی به.


تا کی غم آن خورم که دارم یا نه
وین عمر به خوشدلی گذارم یا نه
پر کن قدح باده که معلومم نیست
کاین دم که فرو برم برآرم یا نه.


دنیا بـمراد رانـده گیر آخــر چه
وین نامه عمر خوانده گیر آخر چه
گیرم که بکام دل بماندی صد سال
صد سال دگر بمانده گیر آخر چه.


بنـگر ز صـبـا دامن گل چاک شده
بلبل ز جـمال گــل طـربناک شده
در سایه گل نشین که بسیار این گل
از خاک بر آمده است و در خاک شده.


ای آن که نتیجه چهار و هفتی
وز هفت و چهار دایم اندر تفتی
می خور که هزار باره بیش ات گفتم
باز آمدنت نیست چو رفتی ، رفتی.


در گوش دلم گفت فلک پنهانی
حکمی که قضا بود ز من می دانی ؟
در گردش خود اگر مرا دست بدی
خود را برهاندمی ز سرگردانی.


پیری دیده به خانه خماری
گفتم نکنی ز رفتگان اخباری
گفتا می خور که همچو ما بسیاری
رفتند و کسی باز نیامد باری.


جــز راه قـلـنـدران مـیخـانه مـپوی
جز باده و جز سماع و جز یار مجوی
بر کف قدح باده و بر دوش سبوی
می نوش کن ای نگار و بیهوده مگوی.
مطلب کیانی زاد 12:03 چهارشنبه 19 بهمن 1390
0
 مطلب کیانی زاد
تنگی می لعل خواهم و دیوانی
سد رمقی خواهد و نصف نانی
وانگه من و تو نشسته در ویرانی
خوش تر بود آن ز ملکت سلطانی.


آنان که ز پیش رفته اند ای ساقی
در خاک غرور خفته اند ای ساقی
رو باده خور و حقیقت از من بشنو
باد است هر آن چه گفته اند ای ساقی.


بر سنگ زدم دوش سبوی کاشی
سر مست بدم چو کردم این اوباشی
با من به زبان حال می گفت سبو
من چو تو بدم تو نیز چون من باشی.


زان کوزه می که نیست دروی ضرری
پر کن قدحی بخور به من ده دگری
زان پیش تر ای پسر که در رهگذری
خاک من و تو کوزه کند کوزه گری.


بر کوزه گری پریر کردم گذری
از خاک همی نمود هر دم هنری
من دیدم اگر ندید هر بی بصری
خاک پدرم در کف هر کوزه گری.


در کارگه کوزه گری کردم رای
بر پله چرخ دیدم استاد بپای
می کرد دلیر کوزه را دسته و سر
از کله پادشاه و از دست گدای.


ای دل تو به ادراک معما نرسی
در نکته زیرکان دانا نرسی
اینجا به مِی و جام بهشتی میساز
کانجا که بهشت است رسی یا نرسی.


هنگام سپیده دم خـروس سحری
دانی که چرا همی کند نوحـه گری
یعنی که نمودند در آیـینه صبح
کز عمر شبی گذشت و تو بی خبری.


هر چند که رنگ و روی زیباست مرا
چون لاله رخ و چو سرو بالاست مرا
معلوم نشد که در طربخانه خاک
نقاش ازل بهر چه آراست مرا.


چون در گذرم به باده شویید مرا
تلقین ز شراب ناب گویید مرا
خواهید به روز حشر یابید مرا
از خاک در میکده جویید مرا.
مطلب کیانی زاد 12:04 چهارشنبه 19 بهمن 1390
0
 مطلب کیانی زاد
چندان بخورم شراب کاین بوی شراب
آید ز تراب چون روم زیر تراب
گر بر سر خـاک من رسد مخموری
از بوی شراب من شود مست و خراب.


بر لوح نشان بودنی ها بوده است
پیوسته قلم ز نیک و بد فرسوده است
در روز ازل هر آن چه بایست بداد
غم خوردن و کوشیدن ما بیهوده است.


ای چرخ فلک خرابی از کینه تست
بیدادگری پیشه دیرینه تست
وی خاک اگر سینه تو بشکافند
بس گوهر قیمتی که در سینه تست.


اجزای پیاله ای که در هم پیوست
بشکستن آن روا نمی دارد مست
چندین سر و ساق نازنین و کف دست
از مهر که پیوست و به کین که شکست.


می خور که به زیر گل بسی خواهی خفت
بی مونس و بی رفیق و بی همدم و جفت
زنهار به کس مگو تو این راز نهفت
هر لاله که پژمرد نخواهد بشکفت.


می خوردن و شاد بودن آیین منست
فارغ بودن ز کفر و دین؛ دین منست
گفتم به عروس دهر کابین تو چیست
گفتــا دل خـرم تـو کابین مـن است.


مهـتاب بــه نـور دامـن شـب بـشکافت
می نوش دمی خوش تر از این نتوان یافت
خوش بــاش و بـیندیش که مـهتاب بسی
اندر سر گور یک به یک خـواهد تافت.


از منزل کفر تا به دین یک نفس است
وز عالم شک تا به یقین یک نفس است
ایـن یـک نفس عـزیز را خـوش مـیدار
کز حاصل عمر ما همین یک نفس است.


شادی بطلب که حاصل عمر دمی است
هر ذره ز خاک کیقبادی و جمی است
احوال جهان و اصل این عمر که هست
خوابی و خیالی و فریبی و دمی است.


این کهنه رباط را که عالم نام است
آرامگه ابلق صبح و شام است
بزمی است که وامانده صد جمشید است
گوریست که خوابگاه صد بهرام است.
مطلب کیانی زاد 12:05 چهارشنبه 19 بهمن 1390
0
 مطلب کیانی زاد
مـن هیچ ندانم که مرا آن که سرشت
از اهل بهشت کرد یا دوزخ زشت
جامی و بتی و بربطی بر لب کشت
این هر سه مرا نقد و ترا نسیه بهشت.


چون ابر به نوروز رخ لاله بشست
برخیز و به جام باده کن عزم درست
کاین سبزه که امروز تماشاگــــه تست
فردا همه از خاک تو بر خواهد رست.


هر سبزه که بر کنار جویی رسته است
گویی ز لب فرشته خویی رسته است
پا بر سر هر سبزه به خــواری ننهی
کان سبزه ز خاک لاله رویی رسته است.


گویند که دوزخی بود عاشق و مست
قولی است خلاف دل در آن نتوان بست
گر عاشق و مست دوزخی خواهد بود
فردا باشد بهشـت همچون کف دست.


این کوزه چو من عاشق زاری بوده است
در بند ســر زلف نــگاری بــوده است
ایــن دسته کــه بر گردن او می بـینی
دستی است که بر گردن یاری بوده است.


ساقی ، گل و سبزه بس طربناک شده است
دریـاب که هفته دگـر خـاک شده است
می نـوش و گـلی بچـین کـه تـا در نـگری
گل خاک شده است سبزه خاشاک شده است.


چون لاله به نوروز قدح گیر به دست
با لاله رخی اگـر ترا فرصت هست
می نـوش به خـرمی که این چـرخ کـبود
ناگـاه تـرا چـو خـاک گـرداند پَست.


امروز ترا دسترس فردا نیست
و اندیشه فردات به جز سودا نیست
ضایع مکن این دم ار دلت بیدار است
کاین باقی عمر را بقا پیدا نیست.


می نوش که عمر جاودانی این است
خود حاصلت از دور جوانی این است
هنگام گل و مل است و یاران سرمست
خوش باش دمی که زندگانی اینست.



با باده نشین که ملک محمود این است
وز چنگ شنو که لحن داود این است
از آمــده و رفتـه دگـر یاد مـکـن
حالی خوش باش زانکه مقصود این است.
کامبیز فلسفیان 12:58 چهارشنبه 19 بهمن 1390
0
 کامبیز فلسفیان
با سلام: به نظر من قحطی همه جورش تلخ و ناخوشایند است. از غذا بگیر بیا تا دوا: از احساس و محبت ( آدم) بگیر بیا تا هوا. تلخی آن زمانی بیشتر میشود که انسان بداند که اکثر انواع آن غالبا باهم آمده و یا به همدیگر تبدیل مشوند. و اینکه اگر یک بار یکیش در خونه را زد دیگه ول کن نیستند!!!
مائده علیشاهی 12:58 چهارشنبه 19 بهمن 1390
0
 مائده علیشاهی
آ ه ه ه ه ه بلندی از ته دل کشیدم...افسوس و صد افسوس....
مهدی رجالی 16:41 چهارشنبه 19 بهمن 1390
0
 مهدی رجالی
اونقدر مطلب جالب و متحول گرانه ای بود که دلم نیمد نظر ندم.
خیلی ممنونم آقای مهندس صابر

نظرات شما و آقای مهندس عادل گودرزی و برخی دوستان دیگه که پایه ثابت نظرات مطالب سایتن جلوه قشنگی به مطالب میده
خیلی تشکر میکنم
سیامک مطلبی 22:32 چهارشنبه 19 بهمن 1390
0
 سیامک مطلبی

من از دوران جنگ فقط تیرهای ضد هوایی رو که شبها در موقع حمله هوایی آسمون رو قرمز میکرد یادمه

وصدای تلویزیون که میگفت توجه توجه این صدایی که میشنویید آژیر خطر است یعنی ....

شاید حرفی که میخوام بگم برای بعضی دوستان زیاد خوشایند نباشه ولی مردم مدتهاست از درون مردند

ممنون جناب صابر یاد قدیم افتادم :)
مجید صابر 23:15 چهارشنبه 19 بهمن 1390
0
 مجید صابر
از اظهار لطف عزیزان متشکرم .
محمد جهانمرد 23:46 چهارشنبه 19 بهمن 1390
0
 محمد جهانمرد
برای من این خاطرات حالب است که مردم از لحاظ معیشت از کجا به مجا رسیده اند ای کاش از نظر فرهنگی هم متحول می شدیم باتشکر
مهدی فولادگر 22:54 یکشنبه 23 بهمن 1390
2
 مهدی فولادگر
من هم دلم نیامد نظری ندهم . ای کاش در همان دهه 60 می ماندیم . درد عزیزانی که از ما شهید شدند کمتر بود از دردی که هویتمان فنا میشود .
کاش همان موشکها و بمباران بود تا دوباره اکثر فامیل بیاند منزل پدریم تا در زیر زمین بزرگش پناه بگیرند . اگرچه شاید دیگر نتوان حتی یک شام هم پذیرای آن همه میهمان بود!
و عجیب اینکه پدرم با حقوق ناچیز آموزش و پرورش هفته ها پذیرای صبح تا شب حداقل 20 نفر بود و ما بچه ها از ذوق همدیگه شبها تا صبح بیدار بودیم و حرف میزدیم . حالا حتی خبری از آنها ندارم !

همه با همان شامپو داروگر سرمان را میشستیم و نمی دونستیم شامپو تقویتی فلان برند فرانسه چی هست ! حالا در حمام خانه مان برای لباسهایی که رنگش میرود این شامپو رو استفاده میکنیم .
ای کاش میشد به همان دوران برگردیم به خدا هیچ یک از این زرق و برق را نمیخوام فقط همان شامپو و همان ماش و عدس و حبوبات و ... با دفترچه شورای محل و همان صف نفت و همان صمیمییییییییتش .