صفحه شخصی مجید صابر   
 
نام و نام خانوادگی: مجید صابر
استان: گیلان - شهرستان: رشت
رشته: کارشناسی عمران - پایه نظام مهندسی: یک
شغل:  مجری طرح سدمخزنی پلرود
شماره نظام مهندسی:  11-300-0350
تاریخ عضویت:  1388/12/19
 روزنوشت ها    
 

 دیگران را از بالا نگاه نکنیم بخش عمومی

23

ما در سالن غذاخوری دانشگاهی در اروپا هستیم. یک دانشجوی دختر با موهای قرمز که از چهره‌اش پیداست اروپایی است، سینی غذایش را تحویل می‌گیرد و سر میز می‌نشیند. سپس یادش می‌افتد که کارد و چنگال برنداشته، و بلند می‌شود تا آنها را بیاورد.
وقتی برمی‌گردد، با شگفتی مشاهده می‌کند که یک مرد سیاه‌پوست، احتمالا اهل ناف آفریقا (با توجه ...به قیافه‌اش)، آنجا نشسته و مشغول خوردن از ظرف غذای اوست!بلافاصله پس از دیدن این صحنه، زن جوان سرگشتگی و عصبانیت را در وجود خودش احساس می‌کند. اما به‌سرعت افکارش را تغییر می‌دهد و فرض را بر این می‌گیرد که مرد آفریقایی با آداب اروپا در زمینۀ اموال شخصی و حریم خصوصی آشنا نیست.
او حتی این را هم در نظر می‌گیرد که شاید مرد جوان پول کافی برای خرید وعدۀ غذایی‌اش را ندارد. در هر حال، تصمیم می‌گیرد جلوی مرد جوان بنشیند و با حالتی دوستانه به او لبخند بزند. جوان آفریقایی نیز با لبخندی شادمانه به او پاسخ می‌دهد.دختر اروپایی سعی می‌کند کاری کند؛ این‌که غذایش را با نهایت لذت و ادب با مرد سیاه سهیم شود. به این ترتیب، مرد سالاد را می‌خورد، زن سوپ را، هر کدام بخشی از تاس کباب را برمی‌دارند، و یکی از آنها ماست را می‌خورد و دیگری پای میوه را. همۀ این کارها همراه با لبخندهای دوستانه است؛ مرد با کمرویی و زن راحت، دلگرم‌کننده و با مهربانی لبخند می‌زنند.آنها ناهارشان را تمام می‌کنند.
زن اروپایی بلند می‌شود تا قهوه بیاورد. و اینجاست که پشت سر مرد سیاه‌پوست، کاپشن خودش را آویزان روی صندلی پشتی می‌بیند، و ظرف غذایش را که دست‌نخورده روی میز مانده است.
توضیح پائولو کوئلیو:من این داستان زیبا را به همۀ کسانی تقدیم می‌کنم که در برابر دیگران با ترس و احتیاط رفتار می‌کنند و آنها را افرادی پایین‌مرتبه می‌دانند. داستان را به همۀ این آدم‌ها تقدیم می‌کنم که با وجود نیت‌های خوبشان، دیگران را از بالا نگاه می‌کنند و نسبت به آنها احساس سَروَری دارند.
چقدر خوب است که همۀ ما خودمان را از پیش‌داوری‌ها رها کنیم، وگرنه احتمال دارد مثل احمق‌ها رفتار کنیم؛ مثل دختر بیچارۀ اروپایی که فکر می‌کرد در بالاترین نقطۀ تمدن است، در حالی که آفریقاییِ دانش‌آموخته به او اجازه داد از غذایش بخورد، و هم‌زمان می‌اندیشید: «این اروپایی‌ها عجب خُل‌هایی هستند!»
منبع: وبلاگ شخصی پائولو کوئلیو

چهارشنبه 16 فروردین 1391 ساعت 11:57  
 نظرات    
 
مائده علیشاهی 18:59 چهارشنبه 16 فروردین 1391
1
 مائده علیشاهی
خیلی جالب بود....آخرش که جالبتر!!!این اروپایی‌ها عجب خُل‌هایی هستند!
ممنون جناب صابر
امیر عید 19:47 چهارشنبه 16 فروردین 1391
2
 امیر عید
خیلی قشنگ بود آقای مهندس. ممنون.
مسعود احمدنژاد 23:04 چهارشنبه 16 فروردین 1391
0
 مسعود احمدنژاد
حال کردم مهندس . ممنون. جای تفکر داره.
مهدی حمزه زاده آذر 23:27 چهارشنبه 16 فروردین 1391
0
 مهدی حمزه زاده آذر
ممنون جناب صابر جالب بود.
احسان درفشی 00:26 پنجشنبه 17 فروردین 1391
0
 احسان درفشی
خیلی ممنون
تذکر خیلی خوبیست
شیما قارداشی 01:34 پنجشنبه 17 فروردین 1391
0
 شیما قارداشی
جالب بود مهندس, تشکر
م افتخاری 08:08 پنجشنبه 17 فروردین 1391
0
 م افتخاری
سپاس
فرزانه حبیبی 09:48 پنجشنبه 17 فروردین 1391
0
 فرزانه  حبیبی
خیلی جالب بود....
ممنون جناب صابر
بلال مرادی قره تپه 10:04 پنجشنبه 17 فروردین 1391
0
 بلال مرادی قره تپه
ممنون زیبا بود
اختر قلی زاده 10:15 پنجشنبه 17 فروردین 1391
0
 اختر قلی زاده
ممنون آقای مهندس به خاطر یادآوری وتذکر به جاتون.
حسن ابراهیمی 17:09 پنجشنبه 17 فروردین 1391
0
 حسن  ابراهیمی
خیلی جالب بود , نظیر این داستان رو در پاورپوینت «زنی در فرودگاه» خونده بودم که اون اتفاق هم همین شکلی بود و فقط آدمها و مکان و نوع غذایی که خورده شد در این دو داستان با هم فرق دارند.

ممنون آقای مهندس صابر عزیز
مجید صابر 00:11 آدینه 18 فروردین 1391
0
 مجید صابر
با تشکر از اظهار لطف عزیزان ، موفق باشید
م خلیلی 01:46 آدینه 18 فروردین 1391
0
 م خلیلی
ممنون بسیار جالب بود
نیما محسون 14:23 پنجشنبه 24 فروردین 1391
0
 نیما محسون
ممنون
سید ابراهیم موسوی نژاد 22:06 آدینه 25 فروردین 1391
0
 سید ابراهیم موسوی نژاد
پائولو کوئلیو در ۲۴ اوت سال ۱۹۴۷ در ریودوژانیرو برزیل به دنیا آمد. مادر او لیژیا خانه دار و پدرش مهندس بود.او وقتی نوجوان بود، می خواست یک نویسنده شود. پس از گفتن این موضوع به مادرش ، مادرش پاسخ داد "عزیز من، پدرتو یک مهندس است. او یک منطق گراست، انسانی منطقی با چشم اندازی بسیار مشخص از جهان. آیا تو واقعا می دانی اینکه تو یک نویسنده بشوی چه معنایی دارد ؟" پس از تحقیق، کوئلیو به این نتیجه رسید که یک نویسنده "همیشه عینک می زند و هرگر موی خود را شانه نمی کند " و وظیفه ای دارد و هرگز توسط نسل خودش درک نخواهد شد". درونگرایی و سرپیچی کوئیلو از سنتها در ۱۶ سالگی، منجرشد تا پدر و مادرش او را به یک موسسه روانی بفرستند که از آنجا سه بار قبل از اینکه به سن ۲۰ سالگی برسد فرار کرد. کوئلیو بعدا اشاره کرد که " آنها نمی خواستند به من صدمه بزنند ، اما آنها نمی دانستند چه کار باید بکنند ، آنها این کار را انجام ندادند تا مرا نابود کنند ، آنها این کار را کردند تا مرا نجات دهند. " به خاطر آرزوهای پدرو مادرش ، کوئلیو در مدرسه حقوق ثبت نام کرده و رویای خود را برای نویسنده شدن رها کرد . یک سال بعد، مدرسه را ترک کرد و مدتی مثل یک هیپی زندگی کرد، مسافرت می کرد از جنوب امریکا، شمال آفریقا، مکزیک،و اروپا و در سال ۱۹۶۰ به مواد مخدر روی آورد. وقتی به برزیل بازگشت، و به عنوان یک ترانه سرا شروع به کار کرد. در سال ۱۹۷۴، کوئلیو به جرم فعالیت های "خرابکارانه" توسط دولت نظامی حاکم دستگیر شد، دولتی که حدود ده سالی بود که قدرت را به دست گرفته بود و اشعار کوئیلو رابه عنوان جناح چپ برای خود تهدید آمیز تلقی میکرد. کوئلیو همچنین به عنوان بازیگر ، روزنامه نگار، و کارگردان تئاتر قبل از ترغیب شدن به فعالیت نویسندگی کار کرده است . در سال ۱۹۸۶، کوئلیو بیش از۵۰۰ مایل در جاده سانتیاگو د کامپوستلا در شمال غربی اسپانیا راه رفت که نقطه عطفی در زندگی اش شد . در راه، کوئلیو یک بیداری معنوی را تجربه کرد، که او در اتوبیوگرافی خود در زیارت آن را شرح داده است. او در یک مصاحبه اظهار داشت: "در سال ۱۹۸۶، من از کارهایی که می کردم احساس خوبی داشتم. با کاری که داشتم آب وغذای من در حدی فراهم میشد که بتوانم روی تمثیل کیمیاگر کار کنم . کسی را داشتم که او را دوست میداشتم. اما آنها رویای من نبود . نویسنده شدن رویای من بود و هنوز هست. " پس از آن کوئلیو شغل پر در آمد خود به عنوان ترانه سرا را ترک کرد و به دنبال نوشتن تمام وقت رفت.